.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۲۶→
چشماش وباز کرد وسرش وبالا گرفت...خیره شدتوچشمام وبالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت: خب منم الان اومدم خواستگاری دیگه!
اخم مصنوعی کردم وگفت:اوهوکی.زرنگی؟خواستگاری یه دوماد کت وشلوار پوشیده اوتوکشیده می خواد...شیرینی می خواد...گل می خواد...تازه یه نشونی چیزیم می خواد که اگه به نتیجه رسیدیم کارو یه سره کنیم...گذشته از همه اینا کی دیده کسی تو پارک خواستگاری کنه؟
- در مورد دوماد که باید عرض کنم یه لباس پوشیده می ارزه به صدتا از اون کت وشلوارایی که شماگفتی!خب عروس خانوم لباسه رو براش خریده دیگه...بعدم درمورد شیرینی،ببینم وروجک مگه من به توبستنی ندادم؟اون شیرینی خواستگاری بود دیگه!...گلم که دیگه وقتی یه عروس خانوم گل اینجا هست گل می خوایم چیکار؟...در مورد محل خواستگاریم باید بگم ازاونجایی که عروس خانوممون تودنیا تکه وبا همه دنیا فرق داره،مدل خواستگاری کردن ازشم باید متفاوت باشه!
سرخوش خندیدم...میون خنده هام گفتم:فدای آقای داماد...فقط ببخشید نشون ویادت رفتا!
لبخند مهربونی روی لبش نقش بست...چشمکی بهم زد واز جا بلند شد.روبروم وایساد وگفت:نشونم برات خریدم!
وبا طمانینه وناز دستش وتوی جیبش فروکرد...داشتم از کنجکاوی جون می دادم.یعنی نشونی که ازش حرف میزنه چی می تونه باشه؟اونم مثل بقیه ادوات خواستگاریش سرکاریه؟!!
دست ارسلان هنوز توی جیبش بود!...دیگه داشتم از فوضولی دق می کردم!...نگاه شیطونی به قیافه کنجکاو ومشتاقم انداخت وبعداز یه مکث طولانی که من وجون به لب کرد،بلاخره یه جعبه کوچیک قرمز رنگ به شکل قلب واز جیبش بیرون آورد ودرست گرفتش مقابل چشمای من...
خیره شدم به جعبه روبروم...متعجب پرسیدم:توش چیه؟
- برگرد تا بهت بگم.
گیج گنگ نگاهش کردم...لبخندی به روم زد ودستش وبه سمتم دراز کرد.بازوم وبه دست گرفت ومن
وچرخوند...طوری که پشت بهش قرار گرفتم...همین که سر بلند کردم،نگاهم گره خورد به ماه...زیبا بود مثل همیشه...لبخندی روی لبم نشست.به ماه که خیره می شدم ناخودآگاه حس می کردم زل زدم به ارسلان...نگاه کردن به ماه درهرشرایطی من یاد ارسلان ونگاه مشکیش می انداخت!بی دلیل وبی اراده...
خیره خیره ماه ونگاه می کردم که یه آن حس کردم گردنم داغ شده!
گرمای نفس هایی گردنم ولمس می کرد...ریتم وآهنگ نفس ها نشون می دادکه صاحبشون ارسلانه...
درست پشت سر من وایساده بود.شالم واز روی گردنم کنار زد...دستش وبه سمت گردنم دراز کرد وچیزی رو دور گردنم بست...سرم وخم کردم وبا دیدن گردنبندی که به گردنم بسته شده بود،چشمام گرد شد!...
یه گردنبد طلا سفید خوشگل...زنجیرش نازک بود وساده بایه پلاک به شکل ماه!...یه ماه کامل وگرد که
روش نگینای ریز وبراق کار شده بود...خیلی قشنگ بود!
اخم مصنوعی کردم وگفت:اوهوکی.زرنگی؟خواستگاری یه دوماد کت وشلوار پوشیده اوتوکشیده می خواد...شیرینی می خواد...گل می خواد...تازه یه نشونی چیزیم می خواد که اگه به نتیجه رسیدیم کارو یه سره کنیم...گذشته از همه اینا کی دیده کسی تو پارک خواستگاری کنه؟
- در مورد دوماد که باید عرض کنم یه لباس پوشیده می ارزه به صدتا از اون کت وشلوارایی که شماگفتی!خب عروس خانوم لباسه رو براش خریده دیگه...بعدم درمورد شیرینی،ببینم وروجک مگه من به توبستنی ندادم؟اون شیرینی خواستگاری بود دیگه!...گلم که دیگه وقتی یه عروس خانوم گل اینجا هست گل می خوایم چیکار؟...در مورد محل خواستگاریم باید بگم ازاونجایی که عروس خانوممون تودنیا تکه وبا همه دنیا فرق داره،مدل خواستگاری کردن ازشم باید متفاوت باشه!
سرخوش خندیدم...میون خنده هام گفتم:فدای آقای داماد...فقط ببخشید نشون ویادت رفتا!
لبخند مهربونی روی لبش نقش بست...چشمکی بهم زد واز جا بلند شد.روبروم وایساد وگفت:نشونم برات خریدم!
وبا طمانینه وناز دستش وتوی جیبش فروکرد...داشتم از کنجکاوی جون می دادم.یعنی نشونی که ازش حرف میزنه چی می تونه باشه؟اونم مثل بقیه ادوات خواستگاریش سرکاریه؟!!
دست ارسلان هنوز توی جیبش بود!...دیگه داشتم از فوضولی دق می کردم!...نگاه شیطونی به قیافه کنجکاو ومشتاقم انداخت وبعداز یه مکث طولانی که من وجون به لب کرد،بلاخره یه جعبه کوچیک قرمز رنگ به شکل قلب واز جیبش بیرون آورد ودرست گرفتش مقابل چشمای من...
خیره شدم به جعبه روبروم...متعجب پرسیدم:توش چیه؟
- برگرد تا بهت بگم.
گیج گنگ نگاهش کردم...لبخندی به روم زد ودستش وبه سمتم دراز کرد.بازوم وبه دست گرفت ومن
وچرخوند...طوری که پشت بهش قرار گرفتم...همین که سر بلند کردم،نگاهم گره خورد به ماه...زیبا بود مثل همیشه...لبخندی روی لبم نشست.به ماه که خیره می شدم ناخودآگاه حس می کردم زل زدم به ارسلان...نگاه کردن به ماه درهرشرایطی من یاد ارسلان ونگاه مشکیش می انداخت!بی دلیل وبی اراده...
خیره خیره ماه ونگاه می کردم که یه آن حس کردم گردنم داغ شده!
گرمای نفس هایی گردنم ولمس می کرد...ریتم وآهنگ نفس ها نشون می دادکه صاحبشون ارسلانه...
درست پشت سر من وایساده بود.شالم واز روی گردنم کنار زد...دستش وبه سمت گردنم دراز کرد وچیزی رو دور گردنم بست...سرم وخم کردم وبا دیدن گردنبندی که به گردنم بسته شده بود،چشمام گرد شد!...
یه گردنبد طلا سفید خوشگل...زنجیرش نازک بود وساده بایه پلاک به شکل ماه!...یه ماه کامل وگرد که
روش نگینای ریز وبراق کار شده بود...خیلی قشنگ بود!
۱۱.۸k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.